سلام به همه دوستان.
لطفا منو راهنمایی کنید دارم دق میکنم
من و همسرم ۳۴ سالمونه و همسن هستیم.۱۰ ساله ازدواج کردیم.یه ازدواج با عشق.
یه دختر ۳.۵ ساله داریم.۸ ساله زیر یه سقفیم.سه ساله اول رندگیمون یه شهر دیگه بودیم و رابطمون عالی بودالبته مشکلات مالی خیلی زیادی داشتیم.خانوادش به هیچ عنوان کمک نکردن و ما مجبور بودیم با حداقل رندگی کنیم.خیلی سختی کشیدیم که نمیشه گفت
سال ۹۳ برگشتیم تهران.و از همون موقع مشکلات شروع شد.همون چندماه اول سرناسازگاری گذاشت.من نمیتونستم درک ونم چی شده.میگفت من ادم سابق نیستم و عوض شدم و.....تو گاف زنوگی من بودی.اصلا به کل عوض شد.من با ارامشبا دعوا با صحبت با هر نحوی بود هرکاری کردم .ولی نمیشد .میگفت من نمیخوام متاهل باشم.میگفتم مگه الکیه یه روز یخوای یه روز نخوای .مگه من زندگیم مهم نیست.
تقزییا یه سال دعوا داشتیم تا اینکه ناخواسته باردار شدم.و....بیچاره تر.
دوروز از بارداریم نگذشته بود که ماموریت رفت فرانسه ارونجا زنگ میزد که بنداز من نمیخوام بچه رو
من واقعا واقعا بخاطر اینکه هم از خدا میترسیدم و هم اینکه قلبا دوست نداشتم اینکارو نکروم.دوزهای بدی گذشت یهم.که تاروز مرگم فراموش نمیکنم و نمیبخشمش
الان دخترم ۳.۵ سالشه
خیلی وقته رو گوشیش رمز گذاشته.میدونستم یه ریگی به کفشش.بالاخره چنددوز پیش از پیامهایی که بین اون و یه دختری که بهش شک داشتم ویکی از دوستانمونه.دیدم.اون دختر ۲۲ سالشه.و عاشق شوهر منه.البته ایشونم دوسش دارهطبق چیزایی که خوندم.
از پیامهاشون عکس گرفتم و یه شب با عصبانیت تمام دعوامون شد
گفتم رنز گوشیتو بمنم بدهگفت خصوصیه.گفتن زن وشوهر چیز خصوصی نباید داشته باشن مگه اینکه یع چیزی باشه.گفت من ازین ادما نیستم.منم همون موقع پیامارو نشون دادم و.......
همون شب گفت من مجبورم تو این زندگی .چرا باید زندگی کنم.گفتم باشه حزانت رها با من یه خونه کوچیکم برام بخر وهرجایی دوست داری برو
با کمال پررویی .گفت یعتی من صفر بشم و برم
همش اخماش توهمه.امش ناراحت و عصبی .یه سر دخترمو دعوا میکنه.انقدری که دخترم مییگه من مامانمو دوست دارم
واقعا موندم چیکار کنم.۵ساله تمام تلاشم رو کردم درست بشه نشد.بدتر شد اوضاع
کمک کنید.یه راه حل بدید.
اینم بگم پدرش ۶۰ سالشه و دوتازن داشته و الانم چشم و گوشش هرز میره.
ولی شوهدم همیشه میگفت من مثل بابام نمیشم...
خیلی خسته و داغونم.اصلا تمرکز کنم رو خودم و رو زندگیم.سردرگمم